دراین غروب زلال مست
دکترزری اصفهانی
وقتی که میشود
با خوشه های یاس سخن گفت
ودرمیان برگ های بید
آواز خواند
ودست
درگرد ن ستاره ناهید
دردورهای آسمان غروبی چنین زلال و دلانگیز و مست
رقصید
وقتی که میشود
با رودخانه ها ی نیالوده حرف زد
با قطره های باران
ازاشک و رنج خویش سخن گفت
با عطر این همه نرگس
و شاخه های درهم این کاج های عطر آلود
تا دیروقت شب
بیدارماند
وراز های تلخ دل خویش را
تنها به ماه گفت
وبا قامت کشیده افراها
که قطره قطره اشک های سبز خویش را
درهمزبانی تنهایی تو روی گونه های مخملی خیس خویش می ریزند
قلب من از تمام مخاطب هایش
خالیست
تنها به آسمان پناه می برم
به آن ستاره ها که درآن اوجها هنوز
رنگین تراز چراغ های کوچک این کوچه های فرتوت اند
رنگین تر از تمام شمع های مقبره های گذشتگان
وبی غرور تر حتی
از شعله اجاق کوچک متروکی
درراه کوچ نشینان
که آرام و بیصدا
بی آنکه محو پرتو رقصان و پر تلالو خود گردند
تنها و بی غرور
دراوجها و درسکوت درخشان اند
تاریک میشوم
همراه این غروب
تا شب دوباره با همه رازهای تیره خود
درمن بگسترد
و مرا با بال های سرد و سیاهش
تا اوج بی نیازی این ابرهای تار
و پربار
بالا برد
قلب من از تمام فلسفه ها یش خالی است
و دیریست
همچون پرنده بی آرامی
از میله های سر د قفس های حرفها و قصه ها و عدد ها
گریخته است
و اینک
دراین غروب زلال مست
وقتی که میشود
با یاس ها سخن گفت
و درمیان برگ های بید
آواز خواند
قلب من از تمام مخاطب هایش
خالی است
و باز
شاعرغمگینی است
که از زمین و میله های سرد قفس هایش
تنها به آسمان پناه می برد
و اندوهش را
دردامن بلند بید های فروتن می گرید
ورازهای تلخ دل خویش را
تنها به ماه میگوید
تنها به ماه و آن کبوتران کوچک آواره ای
که روی شانه های سربی شب میخوانند
وآوازهایشان
بی هیچ پژواکی
درزیر آسمانه های این شب قیرین
خاموش میشود
دکترزری اصفهانی
وقتی که میشود
با خوشه های یاس سخن گفت
ودرمیان برگ های بید
آواز خواند
ودست
درگرد ن ستاره ناهید
دردورهای آسمان غروبی چنین زلال و دلانگیز و مست
رقصید
وقتی که میشود
با رودخانه ها ی نیالوده حرف زد
با قطره های باران
ازاشک و رنج خویش سخن گفت
با عطر این همه نرگس
و شاخه های درهم این کاج های عطر آلود
تا دیروقت شب
بیدارماند
وراز های تلخ دل خویش را
تنها به ماه گفت
وبا قامت کشیده افراها
که قطره قطره اشک های سبز خویش را
درهمزبانی تنهایی تو روی گونه های مخملی خیس خویش می ریزند
قلب من از تمام مخاطب هایش
خالیست
تنها به آسمان پناه می برم
به آن ستاره ها که درآن اوجها هنوز
رنگین تراز چراغ های کوچک این کوچه های فرتوت اند
رنگین تر از تمام شمع های مقبره های گذشتگان
وبی غرور تر حتی
از شعله اجاق کوچک متروکی
درراه کوچ نشینان
که آرام و بیصدا
بی آنکه محو پرتو رقصان و پر تلالو خود گردند
تنها و بی غرور
دراوجها و درسکوت درخشان اند
تاریک میشوم
همراه این غروب
تا شب دوباره با همه رازهای تیره خود
درمن بگسترد
و مرا با بال های سرد و سیاهش
تا اوج بی نیازی این ابرهای تار
و پربار
بالا برد
قلب من از تمام فلسفه ها یش خالی است
و دیریست
همچون پرنده بی آرامی
از میله های سر د قفس های حرفها و قصه ها و عدد ها
گریخته است
و اینک
دراین غروب زلال مست
وقتی که میشود
با یاس ها سخن گفت
و درمیان برگ های بید
آواز خواند
قلب من از تمام مخاطب هایش
خالی است
و باز
شاعرغمگینی است
که از زمین و میله های سرد قفس هایش
تنها به آسمان پناه می برد
و اندوهش را
دردامن بلند بید های فروتن می گرید
ورازهای تلخ دل خویش را
تنها به ماه میگوید
تنها به ماه و آن کبوتران کوچک آواره ای
که روی شانه های سربی شب میخوانند
وآوازهایشان
بی هیچ پژواکی
درزیر آسمانه های این شب قیرین
خاموش میشود
0 comments:
Post a Comment