Thursday, May 18, 2006

حالا شب رسیده است


حالا شب رسیده است
دکترزری اصفهانی
حالا شب رسیده است
با سایه های تیره اش برشاخه های کاج
با پرندگانی که بسوی لانه هاشان پرمیکشند
با ابرهایی برنگ بنفش
و پیرزنی که سگ کوچکش را کشان کشان به خانه می برد
و با تنهایی من که گسترده تر ازشب دامنش را می گشاید
نه پرنده ام که به لانه ام بازگردم
نه درختی هستم ایستاده درابهام غروب
نه سگی دارم و نه صاحبی
تنها یم وبیگانه
مثل باد مهاجری که کوچه کوچه و اندوهگین میگذرد
مثل قمری تنهایی که روی آخرین شاخه کاج هنوز میخواند
مثل آبی که زمزمه کنان میرودبی آنکه بداند به کجا
تنها میدانم که شب رسیده است
و تنهایی من گسترده تراز شب است
ومن شاعر ی آواره ام که درمیان با د ودرختان می چرخد

0 comments: