Saturday, May 20, 2006


هجرانی ها
دکترزری اصفهانی
اینجا وطن نیست


هربار گلبرگ گلی را باد با خود می برد دردشت
یا قطره ای ازجویبارروشن مهتاب ،
می لغزد بروی گونه برگی میان آب
یا درسکوت نرم شب آواز میدارد
مرغی ز دورادور
یا درمیان شعله های ارغوانی درغروبی سرد و پائیزی
خورشید میسوزد میان برگ های زرد
یا قطره های روشن باران که می بارند
چون نقره بر هرشاخه و هر برگ
با خویش میگویم به سودایی
آوخ چه زیبایند!
اما میان قلب من غمگین کسی آواز میدارد:
این جا وطن نیست

درسوگ برادرم
شبی است تیره و غمناک
ومن نشسته به تنهایی
به سایه های تار به دیوار
خیره مینگرم
ومیگویم:
چقدر تنهایم!
دلم گرفته و میگویم:
هنوز هم امید معجزه ای هست
وباد حادثه خواهد وزید درفرجام
ومن به سرزمین خاطره هایم دوباره برمیگردم
به خویش میگویم:
که روزهای زیادی هنوز درپیش است
و ماه نقره ای و کوه و قله آنجایند
و کوچه های قدیمی هنوزبرجایند
هنوز چارراه شقایق درامتداد خیابان خاوران برجاست
و آن درخت اقاقی ز پیچ کوچه ما پیداست
برادرم نشسته پشت پیشخوان دکانش هنوز منتظر است
و عطر نان سنگگ صبحانه درفضا جاریست
هنوز آن درخت پرازغنچه های ابریشم
کنار حوض آبی کاشی
میان با غچه مان با قیست
هنوز گیسوی خوشبوی یاس همسایه
بروی شانه دیوار کوچه ریخته است
و خوشه های گل از عطر وآفتاب پرند
هنوز کوچه زآوای کودکان لبریز
زشادمانی یک روز خوب پاییز است
وآسمان غروب از ستاره لبریز است

صدای قارقار کلاغان زدور می آید
شبی است تیره و غمناک
ومن نشسته به تنهایی
به سایه های تار به دیوار خیره مینگرم
و میگویم:
چقدرتنهایم

0 comments: