Saturday, May 20, 2006

چند شعر کوتاه

زری اصفهانی

درساحلی از آفتاب

درساحلی از آفتاب
قلبم را از آبی دریا پرمیکنم
ازموج بلندی که پرمی خیزد بابال زلالش
وازهوهوی نرم باد
در من جزیره ای سبز بیدارمیشود
با پرندگانی سپید و مرجانهای سرخ

زمستان میرود

زمستان پیر و خسته میرود
به خش خش صدای پایش روی سپید ی برف گوش میدهم
هم اکنون چلچله ای ازراه میرسد
سنجابی ازدرخت پائین می آید
بهار لانه هایش را برزمین می سازد
اولین باران برف را می روبد

خانه من

آنسوی رنگین کمان خانه من است
درابری پنهان
هرشب چراغ هایش را روشن میکنم
درپشت پنجره اش می نشینم
به ستاره هایش چشم میدوزم
آفتابش را آرزو میکنم
با غم هایش میگریم
درختانش را درآغوش میکشم
و با حس نوازش دیوارهایش انگشتانم را گرم میکنم
آنسوی دریاهای دور
خانه من است
درغبار زمان پنهان

نی زن

روزی نی زنی را میشناختم
که درابرها خانه داشت
وهرروز از سایه درخت بلوطی میگذشت
با نی لبکی از آوند اطلسی ها
که موسیقی نوررا در بدر ماه مینواخت
همراه با ستاره های آواره می گریست
و با آواز کولیان شوریده می رقصید

یک روز اما بادها اوراربودند
بر ابرها هنوز ماه می تابد
ستارگان درقطره های نور به زمین می نگرند
کولیان در بدرماه شوریده می رقصند
اما نی لبک شکسته ای درزیر درخت بلوطی به جا مانده
با سایه خمیده یک نا شناس


0 comments: