Tuesday, April 25, 2006

عزيز جانم تهران

عزيز جانم تهران
از دكترزري اصفهاني

اگر بيايم يك روز
به آستان كوچه هاي تو باران بوسه خواهم ريخت
و اشك هايم را
نثار سنگفرش خيابان هايت خواهم كرد
به گرد ميدان هايت طواف خواهم كرد
و عاشقانه و ديوانه هر دري را خواهم كوبيد
و خانه خانه بهر كس سلام خواهم كرد
*********

اگر بيايم يكرروز
شلوغ ترين اتوبوست را
سوار خواهم شد
و چون قديم هاي قديم
كنار پنجره خواهم نشست
كه خوب تر ببينم ترا عزيزم تهران
وگر كه اشكها مجال دهندم آنگاه
به آسمان تيرة پردودت نگاه خواهم كرد
ودر شلوغ ترين قهوه خانه ات آنگاه
ناهار خواهم خورد
و در شلوغ ترين مسجدت نماز خواهم خواند
و بعد طول خيابان انقلابت را
نه زابتدا كه از انتها برخواهم گشت
مگر كه برگردم
به روزهاي جواني و عاشقي و اميد
و دركتابفروشي هايت هم
توقفي خواهم كرد
نه از براي خريدن
كه پس دهم هر آنچه از كتاب و سياست كه مانده است برايم
وبعد پيچ شميرانت را
به سمت كوه دوان خواهم رفت
ودر پلنگ چال اتاقي اجاره خواهم كرد
و از ميانة درياي بيكرانه شب هر شب
تن برهنه تاريكت را
نظار ه خواهم كرد
و باز هم ستاره هاي بيشما رترا چون گذشته هاي دور گذشته
شماره خواهم كرد
آه اگر بيايم يكروز
تمام چهرة دود آلودت را
به گريه خواهم شست
و صد هزار بار به گوشت دوباره خواهم گفت
كه دوستت دارم
عزيز جانم تهران

Friday, April 21, 2006

ترا به خاک نسپرده ایم - دکترزری اصفهانی

ترا به خاک نسپرده ایم
برای بامداد همه شاعران
دکترزری اصفهانی
نیازمند سنگ نیستی
حاجتی به خاک نداری
موج دریایی
درصدف همه مرواریدها میخوانی
ابر کوهساری
در بغض همه دره ها می گریی
پرنده بی خانمانی
درهمه با دها می چرخی

ترا سر آسودن نیست
عقاب بی آشیانی
با مدادی
هرصبحدم بایدت که برخیزی
خوابت همیشه آشفته است
ای رودخانه جاری
میخواهندت که فراموش شوی
می خواهندت که بفرسائی
چون سنگی برراهی

اما تو فراموش نمی شوی
تند ر و صاعقه و بارانی
فلق و سپیده ای
شفق و غروبی
تو با درخت ها زیسته ای
و درجنگل ها زنده ای
تو با بادها وزیده ای
و درپرند ه ها آشیان داری
تو با رودخانه ها جاری بوده ای
دشت ها ترا نوشیده اند
درابرها تقطیر شده ای
باران ها ترا منتشر کرده اند
دردانه ها روئیده ای
گل ها عطر ترا پراکنده اند
جنگل ها نگاه ترا سبز کرده اند
چشمه ها قلب ترا ربوده اند
و شعر زلال کوه ها شده اند
آفتاب ها ترا درخود تبخیر کرده اند
و در سردی فصل ها تا بیده اند
تو با مدادی
انتهای شب
سینه گشاده صبح
آغوش آوازها وروشنی ها
بوسه همه شبنم ها تراست
ترا به خاک نسپرده ایم
نیازمند سنگ نیستی
دشت فراخ زیستنی
هوای نیالوده صبحگاهی
ترا تنفس می کنیم
هم چراغ و هم آینه ای
با تو بد یدار آفتاب میرویم
به جنگ سیاهی ها
شب میگذرد
تو با مدادی