Saturday, May 20, 2006

غروب

غروب
در اين غروب كه خورشيد
در شعله هاي ارغواني خود محو ميشود
و دشت آسمان
در پرتوي بنفش يك سره گلرنگ ميشود

من با توام
در پشت پنجره
خاموش ايستاده تماشاگر غروب
و غر قه در خيال
با يا د آن غروب هاي دلانگيز
آن شهر خاك خورده معصوم
آن كوچه هاي ساكت مغموم
پاييز بود و صحن خانه پراز برگ هاي زرد
و بوته گل داوودي
تنها نشاط خستگي مادر
و دختري كه خواهر من بود
با شعر هاي عاشقانه معصومش
اينجا تو نيستي
و شهر كودكي من نيست
اما غروب
اين زيبا ترين تجسم اندوه هست
و اين منم كه باز

خاموش ايستاده تماشاگر افق
و غرقه در خيال
اشك از دو چشم خسته خود پاك ميكن
م

0 comments: