Wednesday, May 31, 2006

دراین غروب زلال مست

دراین غروب زلال مست

دکترزری اصفهانی

وقتی که میشود
با خوشه های یاس سخن گفت
ودرمیان برگ های بید
آواز خواند
ودست
درگرد ن ستاره ناهید
دردورهای آسمان غروبی چنین زلال و دلانگیز و مست
رقصید
وقتی که میشود
با رودخانه ها ی نیالوده حرف زد
با قطره های باران
ازاشک و رنج خویش سخن گفت
با عطر این همه نرگس
و شاخه های درهم این کاج های عطر آلود
تا دیروقت شب
بیدارماند
وراز های تلخ دل خویش را
تنها به ماه گفت

وبا قامت کشیده افراها
که قطره قطره اشک های سبز خویش را
درهمزبانی تنهایی تو روی گونه های مخملی خیس خویش می ریزند

قلب من از تمام مخاطب هایش
خالیست

تنها به آسمان پناه می برم
به آن ستاره ها که درآن اوجها هنوز
رنگین تراز چراغ های کوچک این کوچه های فرتوت اند
رنگین تر از تمام شمع های مقبره های گذشتگان
وبی غرور تر حتی
از شعله اجاق کوچک متروکی
درراه کوچ نشینان
که آرام و بیصدا
بی آنکه محو پرتو رقصان و پر تلالو خود گردند
تنها و بی غرور
دراوجها و درسکوت درخشان اند


تاریک میشوم
همراه این غروب
تا شب دوباره با همه رازهای تیره خود
درمن بگسترد
و مرا با بال های سرد و سیاهش
تا اوج بی نیازی این ابرهای تار
و پربار
بالا برد
قلب من از تمام فلسفه ها یش خالی است
و دیریست
همچون پرنده بی آرامی
از میله های سر د قفس های حرفها و قصه ها و عدد ها
گریخته است


و اینک
دراین غروب زلال مست
وقتی که میشود
با یاس ها سخن گفت
و درمیان برگ های بید
آواز خواند
قلب من از تمام مخاطب هایش
خالی است
و باز
شاعرغمگینی است
که از زمین و میله های سرد قفس هایش
تنها به آسمان پناه می برد
و اندوهش را
دردامن بلند بید های فروتن می گرید
ورازهای تلخ دل خویش را
تنها به ماه میگوید
تنها به ماه و آن کبوتران کوچک آواره ای
که روی شانه های سربی شب میخوانند
وآوازهایشان
بی هیچ پژواکی

درزیر آسمانه های این شب قیرین
خاموش میشود

Monday, May 22, 2006

پزشك

پزشك
دکترزری اصفهانی
تقدیم به ایمان عزیزم که به زودی قسم بقراط را خواهد خورد و به یاری دردمندان خواهد شتافت امیدوارم که دکتریش را با انسانیت پیوند دهد و همانی باشد که بقراط میگفت و میخواست
شب دير بود و دور
وآخرين ستاره ز آفاق ميگذشت
تنها صداي زنجره مي آمد
از لابلاي علف ها
و اولين خروس كه ميخواند
آواز خوابناكش را
و مرگ تلخ و سرد و هراس آور
از كوچه ميرسيد بهمراه با دصبح
تا دستهاي سرد سپيدش
چشمان مردرا به آخرين سپيده ببندد
و مرد خيره مي نگريست
به آن آخرين طلوع
گويي كه از نگاه غمزده اش ميساخت
راهي ، پلي بدين سوي ديوار
اين سوي
آنجا كه قامت مردي سپيد پوش
راه گذر بدا ن سوي ديوار سرد را
سد كرده بود
و مي جنگيد
در دوردست
خروسي دوباره خواند
مردي ز آفتاب گذركرد
و خورشيد
در چشم هاي خسته طلوع كرد
خشنود از جدال به خود گفت
فرخنده باد زندگي و صبح و آفتاب
فرخند ه باد روز

Saturday, May 20, 2006

صداي پاي باران است

صداي پاي باران است

صداي پاي باران است
صداي نرم اندوهي كه ميبارد
صداي دوردست آرزويي گم شده در باد
صداي پاي فروردين
وپچ پچهاي عشق آلود آب و خاك
وبوي خاك باران خورده نمناك
صداي پاي باران است
من اينجايم ميان قطره هاي خيس و ميگويم
چه زيبابود باران هاي اسفندي درآن ايام
و نجواي نشاط دانه هاي خيس بر دشت و در و بر بام
وعطرپونه هاي تازه رسته درشروع فصل

صداي پاي باران است
كه ميگويد زمان بگدشت
و ره دوراست وبي برگشت
صداي پاي باران است

غروب

غروب
در اين غروب كه خورشيد
در شعله هاي ارغواني خود محو ميشود
و دشت آسمان
در پرتوي بنفش يك سره گلرنگ ميشود

من با توام
در پشت پنجره
خاموش ايستاده تماشاگر غروب
و غر قه در خيال
با يا د آن غروب هاي دلانگيز
آن شهر خاك خورده معصوم
آن كوچه هاي ساكت مغموم
پاييز بود و صحن خانه پراز برگ هاي زرد
و بوته گل داوودي
تنها نشاط خستگي مادر
و دختري كه خواهر من بود
با شعر هاي عاشقانه معصومش
اينجا تو نيستي
و شهر كودكي من نيست
اما غروب
اين زيبا ترين تجسم اندوه هست
و اين منم كه باز

خاموش ايستاده تماشاگر افق
و غرقه در خيال
اشك از دو چشم خسته خود پاك ميكن
م

نامه

نامه

نامه ات آمد
ميشود گفت كه گلبرگ گلي را
باد با خود آورد
يا نسيمي همه پنجره ها را بگشود
يا كه در واشد و خورشيد درون آمد
ميشود گفت كه باران باريد
يا بناگاه چمن ها همگي سبز شدند
و درختان همه جا روئيدند
ميشود گفت كه در اوج زمستاني سرد
گلي از شاخه شكفت
يا كه دستي به نوازش غمي از چهره بشست
نامه ات آمد

کودکانه دربهار- دکترزری اصفهانی

کودکانه دربهار- دکترزری اصفهانی
اي سكوت كوچه هاي كودكي

آن پرنده اي كه رفت پرزنان ز شاخه هاي خشك نارون
باز گشته است
بام خانه را كه خالي از كبوتران عشق بود
باز لانه هاي تازه پرنموده اند
برگهاي شمعداني شكفته روي پنجره
از غبار روزهاي كهنه شسته است
كوزه هاي سبزه را
قطره هاي بارش سحر
آب داده اند
هفت سين ياد مان دستهاي مهربان مادرم
روي سفره
درسكوت قالي هزار نقش
منتظر به سال نو
گوش برعبور تيك تاك لحظه ها سپرده است

حوض كاشي از سروررقص ماهيان سرخ
غرق موج خنده هاست
من دوباره گام مي نهم
روي سنگفرش شسته حياط
ميروم به جستجوي آن پرستويي كه هربهار
دردرخت توت آشيانه داشت
باز آن بنفشه هاي خفته در نوازش نسيم
با ز عطر پيچك شكفته روي نرده ها
باز شوق بيقرار كودكانه در دلم
درميان كوچه هاي شهر كودكي دوان
ميروم به جستجوي سالهاي رفته
درعبور گامهايت اي بهار
هرگلي شكفت بوسه ميزنم
هرپرنده را سلام ميكنم
هر پرستويي كه خسته ميرسد زراه
دانه ميدهم

گرچه باد ميوزد هنوز
پشت پنجره
برف مي كشد بروي سال هاي رفته
پرده اي سپيد را
من هنوز هم
باتو در ميان روزهاي كودكي سفركنم
چست و چابك و ترانه خوان
همره تو باز هم ز كوچه باغ ها گذركنم
هرشكوفه هر پرنده هر درخت را
عاشقانه باز هم نظر كنم

هجرانی ها
دکترزری اصفهانی
اینجا وطن نیست


هربار گلبرگ گلی را باد با خود می برد دردشت
یا قطره ای ازجویبارروشن مهتاب ،
می لغزد بروی گونه برگی میان آب
یا درسکوت نرم شب آواز میدارد
مرغی ز دورادور
یا درمیان شعله های ارغوانی درغروبی سرد و پائیزی
خورشید میسوزد میان برگ های زرد
یا قطره های روشن باران که می بارند
چون نقره بر هرشاخه و هر برگ
با خویش میگویم به سودایی
آوخ چه زیبایند!
اما میان قلب من غمگین کسی آواز میدارد:
این جا وطن نیست

درسوگ برادرم
شبی است تیره و غمناک
ومن نشسته به تنهایی
به سایه های تار به دیوار
خیره مینگرم
ومیگویم:
چقدر تنهایم!
دلم گرفته و میگویم:
هنوز هم امید معجزه ای هست
وباد حادثه خواهد وزید درفرجام
ومن به سرزمین خاطره هایم دوباره برمیگردم
به خویش میگویم:
که روزهای زیادی هنوز درپیش است
و ماه نقره ای و کوه و قله آنجایند
و کوچه های قدیمی هنوزبرجایند
هنوز چارراه شقایق درامتداد خیابان خاوران برجاست
و آن درخت اقاقی ز پیچ کوچه ما پیداست
برادرم نشسته پشت پیشخوان دکانش هنوز منتظر است
و عطر نان سنگگ صبحانه درفضا جاریست
هنوز آن درخت پرازغنچه های ابریشم
کنار حوض آبی کاشی
میان با غچه مان با قیست
هنوز گیسوی خوشبوی یاس همسایه
بروی شانه دیوار کوچه ریخته است
و خوشه های گل از عطر وآفتاب پرند
هنوز کوچه زآوای کودکان لبریز
زشادمانی یک روز خوب پاییز است
وآسمان غروب از ستاره لبریز است

صدای قارقار کلاغان زدور می آید
شبی است تیره و غمناک
ومن نشسته به تنهایی
به سایه های تار به دیوار خیره مینگرم
و میگویم:
چقدرتنهایم

لالایی
درانتهای تنهایی و تشویش
چون ترانه ای
از راه میرسی
با نت های بهار
و ملودی بازیگوش باران
ورگباری از شادی ها و شیطنت ها را فرو می باری
غافلگیر میکنم شعری را
که درسکوت پنهان شده بود
تا با گیتار انگشتان نرمش
آهنگی را بنوازم
برای موسیقی سکوت
و برای تو
ای پرنده کوچک خواب آلود!

آنسوی خط انتظار
میگذرم ازلابلای دیوارهای شیشه ای
فاصله عبوس انتظار
چاده حلزونی خطوط و تصاویر
سلامی در پس پرد ه های مه
مسافری با کلماتی روشن
و تلاقی خطوط نانوشته
مهربانی خاموش واژه ها گرامی باد

لاطائلات
درمرغزار لاطایلات می چرند
گاو های فربه
با چشم های قی کرده
کلمات شیطان را می بلعند
و بلاهتی لزج از دهانشان می چکد
برزمینی آلوده سم می کوبند
درپیشگاه قصابان زانو میزنند
و درنشخوار بی انتهای عفونت بخواب میروند
اینسو
جنگل آنسوی رودخانه است
آفتاب آنسوی کوه است
کبوتر آنطرف بام است
پنجره آنسوی دیوار است
دراینسو اما
نه جنگل نه آفتاب نه پنجره نه کبوتر
تنها دیواری بلند تا انتهای زمان
کلمات
کلمات می چرخند
چون ستاره های دنباله دار محزون
دردورست ها ی آسمان
شاید دریچه ای گشوده است
و کسی به آسمان مینگرد
کلمات را دنبال میکنم
تا آنسوی افق
و تا آن دریچه ای که شاید گشوده است

غروب ترا آورده است
برای خواهرم
غروب ترا آورده است
خوشبوتراز اطلسی ها
وقتی درانتهای آفتاب می گذرم
آخرین شعاع هنوز مرا بدرقه میکند
گرمای دستهایت را ازخورشید به وام میگیرم
تا انتهای افق با تو گام میزنم
تنهایی ام را روی پله های خانه جا نهاده ام
ستارگان امشب تابناک ترند
و من کلمات را از ما سه های رنگی جویبار یافته ام
چون گذشته ای که میشناسی
بامشتی سنگ به خانه برمیگردم
شب برای تو قصه ای خواهم نوشت
درنورستاره های حسی که درمن روییده است
و با سنگریزه های ظریف کلمات
همبازی تو میشوم درخاطراتی فراموش شده
امشب قلب من تمام ویرانیش را ازیاد برده است
من باز به نقطه ازلی برگشته ام
به زمانی که متوقف شده است
و مکانی که در ابتدای جاده های طی شده پنهان است
در ملتقای اشک ها من و تو
امیدو انتظار تازه میشود
دربرکه ای از رویا های کهنه و سنگریزه های رنگی بخواب میروم

جهان سرد
اشک هایم برگونه های ستاره ها می لغزند
و جهان سرد از پشت مردمک هایم مرا می لرزاند
تصویر ساطوری را بالای سرماه می بینم
و شعاع خورشیدی را در پشت میله ها
قاتلان تا بالای ابرها رسیده اند
چه سود از پرنده ای که هنوز برشاخه ای میخواند
که آوازش مرثیه همه جهان است





چند شعر کوتاه

زری اصفهانی

درساحلی از آفتاب

درساحلی از آفتاب
قلبم را از آبی دریا پرمیکنم
ازموج بلندی که پرمی خیزد بابال زلالش
وازهوهوی نرم باد
در من جزیره ای سبز بیدارمیشود
با پرندگانی سپید و مرجانهای سرخ

زمستان میرود

زمستان پیر و خسته میرود
به خش خش صدای پایش روی سپید ی برف گوش میدهم
هم اکنون چلچله ای ازراه میرسد
سنجابی ازدرخت پائین می آید
بهار لانه هایش را برزمین می سازد
اولین باران برف را می روبد

خانه من

آنسوی رنگین کمان خانه من است
درابری پنهان
هرشب چراغ هایش را روشن میکنم
درپشت پنجره اش می نشینم
به ستاره هایش چشم میدوزم
آفتابش را آرزو میکنم
با غم هایش میگریم
درختانش را درآغوش میکشم
و با حس نوازش دیوارهایش انگشتانم را گرم میکنم
آنسوی دریاهای دور
خانه من است
درغبار زمان پنهان

نی زن

روزی نی زنی را میشناختم
که درابرها خانه داشت
وهرروز از سایه درخت بلوطی میگذشت
با نی لبکی از آوند اطلسی ها
که موسیقی نوررا در بدر ماه مینواخت
همراه با ستاره های آواره می گریست
و با آواز کولیان شوریده می رقصید

یک روز اما بادها اوراربودند
بر ابرها هنوز ماه می تابد
ستارگان درقطره های نور به زمین می نگرند
کولیان در بدرماه شوریده می رقصند
اما نی لبک شکسته ای درزیر درخت بلوطی به جا مانده
با سایه خمیده یک نا شناس


سادگی


سادگی
میتوانم بسادگی دوست بدارم
گلی را که درباغچه کاشته ام
پرنده ای را که روی پله آفتاب گرفته است
غروبی را که مست از بوی سنبل ها دور میشود
ستاره ای را که با شگفتی درامتداد نگاهم چشمک میزند
وبی آنکه بیندیشم راست است یا دروغ
خدایی را که درتنهایی هایم سرمیرسد
و دروحشت هایم بسراغش میروم
و باورکنم
به همان سادگی که مادرم باورداشت
کتابی را
که ساده تر از هرفیلسوفی
دوست داشتن را به من آموخت
بخشیدن را
راست بودن را
عاشق بودن را
و ساده بودن را

Friday, May 19, 2006

و این پرنده های سیاه

اینجا نشسته شب
شب تاریک
دراوج ها هنوز یک ستاره درخشان است
دراوج ها
و این پرنده های سیاه
شب را میان بال های کرکی خود میگیرند
با پنجه های سرد ولزج
و دستهای خالی این کاج های ابرآلود
رو سوی آسمان نگران می گریند
اینجا نشسته شب
شب تاریک
و آن ستاره دورادور
جز نقش یک ستاره دگر نیست
نوری که سال هاست به گردونه غروب رسیده است
وهرچند
از لابلای لایه های فضا می تابد
اما ستاره سال هاست که مرده است
و آن ستاره تکه سنگی است
که با غبار فرومیریزد
و آن ستاره سالهاست که دیگر نیست

سرفرو برده ام در آبهای خاموش شب

سرفرو برده ام در آبهای خاموش شب
بی آنکه حباب ستاره ها
نگاهم را بیا لایند
سنگ های قطبی
وانجمادی ساکت و سیاه و سرد
شکاف های پنجره را می بندم
سپید ه ای کاذب است
که شب را به شب می پیوندد
خروسی که درآن دورها میخواند
شادی صبح را آواز نمیدهد
لرزش پرهایی خونین اش را
تنها
چشمان قصاب می بیند
و ساطور

Thursday, May 18, 2006

عشق پایدارتر از مرگ است




عشق پایدارتر از مرگ است
فرانسیسکو گومز د کودو ویلگاس
ترجمه دکترزری اصفهانی



آخرین سایه شاید چشمهای مرا ببندد
مرا با خویش از سپیدی روز ببرد
زنجیرهای روح مرادر زمان از شوریدگی هوسهای چاپلوس بازگشاید
اما روح من خاطراتش را ترک نخواهد کرد
خاطره آن ساحل دیگر را که یک بار او را به تمامی سوزاند
زیرا که آتش من می‌تواند مرا از میان آبهای منجمد عبور دهد
بی‌اعتنا به جزمیت قانون
روحی که خود به حقیقت خدایی محبوس بو د

رگهایی که به چنین شعله‌یی سوخت می‌رساندند
مغز استخوانی که چنان با شکوه سوختند
آنها این بدن را ترک می‌کنند اما نه آن‌چه را که دوست می‌دارد
خاکستر خواهند شد اما خاکستری هشیار
خاک خواهند شد اما خاکی عاشق
فرانسیسکو گومز د کودو ویلگاس: شاعر و طنز نویس و سیاستمدار قرن شانزده اسپانیا که سالهایی ازعمرش را در زندان گذراند (1580-1645

........................
از صفحه 3 نشریه ندا 19

حالا شب رسیده است


حالا شب رسیده است
دکترزری اصفهانی
حالا شب رسیده است
با سایه های تیره اش برشاخه های کاج
با پرندگانی که بسوی لانه هاشان پرمیکشند
با ابرهایی برنگ بنفش
و پیرزنی که سگ کوچکش را کشان کشان به خانه می برد
و با تنهایی من که گسترده تر ازشب دامنش را می گشاید
نه پرنده ام که به لانه ام بازگردم
نه درختی هستم ایستاده درابهام غروب
نه سگی دارم و نه صاحبی
تنها یم وبیگانه
مثل باد مهاجری که کوچه کوچه و اندوهگین میگذرد
مثل قمری تنهایی که روی آخرین شاخه کاج هنوز میخواند
مثل آبی که زمزمه کنان میرودبی آنکه بداند به کجا
تنها میدانم که شب رسیده است
و تنهایی من گسترده تراز شب است
ومن شاعر ی آواره ام که درمیان با د ودرختان می چرخد

Thursday, May 11, 2006

تا اطلاع ثانوی

طرح از وب لاگ بادبان

تا اطلاع ثانوی
شعری برای ولی الله فیض مهدوی


تا اطلاع ثانوی اندوهم را بردوش میگیرم
و به میان ستاره ها میگریزم
تا اطلاع ثانوی به شانه های مجروح تو می اندیشم
که دربرابر همه پلیدیها سنگر گرفته است
تا اطلاع ثانوی بی آنکه زندگی کنم
به مرگ تو می اندیشم
تا اطلاع ثانوی

Sunday, May 07, 2006




تقدیم به مجاهد قهرمان ولی الله فیض مهدوی و استغاثه ای از سردرد برای تلاشی همگانی درجهت آزادی او از چنگال مرگ

بخوان ابر باران

دکترزری اصفهانی

بخوان ابر باران
که شب سرد واندوهگین است
و اشک از نگاه من
و تو
واز شاخه کاج ها می چکد باز
درآن دورها مرغ توفان
به گرداب تاریک شبها اسیراست
درآن دورها
روی با ل سحر غرقه درخون
گل سرخ
پرپر ز تاراج کولاک پیر است

درآن دورها یک ستاره
فروخفته در ابر
درآن دورها یک پرنده
میان قفس سر فروبرده درپر
و خون می چکد باز
زمنقار این کرکس پیر غماز

بخوان ابرباران
که غم ماندگار است
و شب پای رفتن ندارد
و سنگین تر از شب دل من
که تنها و تاریک و اندوهبار است

بخوان ابر باران
که این آسمان همچنان گرم کار است
و اشک از نگاه من و تو
وازشاخه کاج ها می چکد باز


Friday, May 05, 2006

دربرابر صدای تو دیواریست


دربرابر صدای تو دیواریست
مکعب سنگ ها
خاک و سیمان و شیشه و چوب
این سینه سرخ را میشناسی؟
بهار گذشته همسایه افرای من بود
امروز بالای درخت سرو نشسته است
تو به دیوار نگاه میکنی و عظمت سنگ ها
از شیشه و خاک مینویسی
از زیبایی مکعب ها و مخروط ها
من اما به صدای تو فکر میکنم
که درسنگ فر و میرود
بی آنکه پژواکش را کسی بشنود
درارتفاع دیوار گم میشود
چرا نمیتوانی مثل این سینه سرخ پرواز کنی؟
درشاخه های سرو همیشه جایی برای سرودن هست
و یا حتی درکوچه های خلوت بی عابر
بیا از این دیوار عبور کنیم
وصدایمان را به بلندترین شاخه ها بیاویزیم
تا دربهار همه پرنده ها دران لانه کنند