Saturday, February 14, 2009





مطلب را به بالاترین بفرستید:
Balatarin

Saturday, November 08, 2008


Sunday, August 10, 2008

من وباغم


Monday, June 26, 2006

امروز تابستان آمد


امروز تابستان آمد
سرزده با حرارت دستهایش
از پشت بیشه کوچکی که آنطرف خیابان است
دیدمش با کلاه آفتابی اش
و سبد میوه های فصلی
و لبخندی روشن
شاید تابستان نبود
زن جوانی بود بهمراه کودکانی بازیگوش
و زنبیلی از میوه های تازه
که پرتو آفتاب موهای طلایی اش را درخشان میکرد

Wednesday, June 14, 2006

ای شهر من

ای شهر من
دکتر زری اصفهانی

با این پرنده که آواز میخواند
و دستهای مرا
از حس سبز زمین پر میکند
با این کتان ابر
که چون زورقی سپید
بر آب های معلق
پاروی قوس قز ح را می چرخاند
در باد نرم خیس
با خنده های اطلسی صبح
کز کوه های دور می آید
و بوی یاس های باغ ترا آورده است
درخاطرم دوباره تو جان میگیری
ای شهر من که پشت درختان پرشکوفه بادام
با جویبارهای کوچک و خندانت
شفاف وشوخ و روستایی و ساده
بالای کوههای گلستان ایستاده ای
و آبشار آفتاب بهاری
برگیسوان مزرعه هایت می تابد
یک صبحدم بسوی تو برمیگردم
با اولین خروس که میخواند خواب آلود
بر پشتبام خانه های قدیمی
با اولین طلوع گل نیلوفر
برروی شانه دیوار
و قطرقطره شبنم فواره های حوض
بربرگهای گل سرخ
آغوش می گشایی میدانم
و من هنوز پر ز وسوسه های درخت و باغ و ابروغروب و شعر
در کوچه های تو پرواز میکنم
و من هنوز همان کودکم که درمسیر مدرسه اش
درراه پردرخت کوچه باغ های تو گم میشد

درجستجوی لانه های پرستوها
درجستجوی حس گمشده شوق و زندگی
یک صبحدم بسوی تو می آیم
با اولین خروس که میخواند خواب آلود
بر پشت بام خانه های قدیمی
با اولین طلوع گل نیلوفر
برروی شانه دیوار

Wednesday, June 07, 2006

بیا تا این ستاره ها را بیدار کنیم

بیا تا این ستاره ها را بیدار کنیم
وقت خفتن نیست ای درخت های سبز
به رقص ماه آبی نگاه کن
به این باد سرگردان و لحوج
به این برگ ها که درانتهای شاخه ها رسته اند
به این دستها که گرد موج ها ی رودخانه می رقصند
به این آوازها که صبور ترین پرنده ها می خوانند
به این دشت که پایان هجرت را فریاد میزندب
ه من که درکوهستان کبوتران را می خوانم
و در باغ به رویای یک گل سرخ
سلام می کنم
بیا تا این ستاره ها را بیدار کنیم

چیزی امشب ستاره ها را از من گرفته است

چیزی امشب ستاره ها را از من گرفته است
واژه ها را
عروق سبز بهارر
اگندم های دور شده را
مهتاب را
بیشه زاررا
چیزی رویاها ی مرا تقطیر کرده است
و در قطره های کوچک
نه سایه ای پیداست
و نه تصویری
در برابر سایه ام
بر زمین خیس
کسی خم شده استت
ا انتهای این خیابان باید بروم
براین سطح لغزنده
با گام های مردد

غمگین تر

غمگین ترازچراغ هایی که خاموش میشوند
یک به یک در انتهای شب
و این خاکستر سپید ی
که ا ز سوختن ستاره ها همچنان فرو میریزد
غمگین تراز باد ی که میوزد در سکوت خیابان
و تنها ترازعابری که نیمه شب بیهوده پرسه میزنددرخیابان خیس
غمگین ترم از آخرین آواز پرنده ای
که درتاریکی شاخه ای میخواند
تلخ ترین نت های شبانه را

Wednesday, May 31, 2006

دراین غروب زلال مست

دراین غروب زلال مست

دکترزری اصفهانی

وقتی که میشود
با خوشه های یاس سخن گفت
ودرمیان برگ های بید
آواز خواند
ودست
درگرد ن ستاره ناهید
دردورهای آسمان غروبی چنین زلال و دلانگیز و مست
رقصید
وقتی که میشود
با رودخانه ها ی نیالوده حرف زد
با قطره های باران
ازاشک و رنج خویش سخن گفت
با عطر این همه نرگس
و شاخه های درهم این کاج های عطر آلود
تا دیروقت شب
بیدارماند
وراز های تلخ دل خویش را
تنها به ماه گفت

وبا قامت کشیده افراها
که قطره قطره اشک های سبز خویش را
درهمزبانی تنهایی تو روی گونه های مخملی خیس خویش می ریزند

قلب من از تمام مخاطب هایش
خالیست

تنها به آسمان پناه می برم
به آن ستاره ها که درآن اوجها هنوز
رنگین تراز چراغ های کوچک این کوچه های فرتوت اند
رنگین تر از تمام شمع های مقبره های گذشتگان
وبی غرور تر حتی
از شعله اجاق کوچک متروکی
درراه کوچ نشینان
که آرام و بیصدا
بی آنکه محو پرتو رقصان و پر تلالو خود گردند
تنها و بی غرور
دراوجها و درسکوت درخشان اند


تاریک میشوم
همراه این غروب
تا شب دوباره با همه رازهای تیره خود
درمن بگسترد
و مرا با بال های سرد و سیاهش
تا اوج بی نیازی این ابرهای تار
و پربار
بالا برد
قلب من از تمام فلسفه ها یش خالی است
و دیریست
همچون پرنده بی آرامی
از میله های سر د قفس های حرفها و قصه ها و عدد ها
گریخته است


و اینک
دراین غروب زلال مست
وقتی که میشود
با یاس ها سخن گفت
و درمیان برگ های بید
آواز خواند
قلب من از تمام مخاطب هایش
خالی است
و باز
شاعرغمگینی است
که از زمین و میله های سرد قفس هایش
تنها به آسمان پناه می برد
و اندوهش را
دردامن بلند بید های فروتن می گرید
ورازهای تلخ دل خویش را
تنها به ماه میگوید
تنها به ماه و آن کبوتران کوچک آواره ای
که روی شانه های سربی شب میخوانند
وآوازهایشان
بی هیچ پژواکی

درزیر آسمانه های این شب قیرین
خاموش میشود