امروز تابستان آمد
سرزده با حرارت دستهایش
از پشت بیشه کوچکی که آنطرف خیابان است
دیدمش با کلاه آفتابی اش
و سبد میوه های فصلی
و لبخندی روشن
شاید تابستان نبود
زن جوانی بود بهمراه کودکانی بازیگوش
و زنبیلی از میوه های تازه
که پرتو آفتاب موهای طلایی اش را درخشان میکرد